ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

ارمیا مسافر کوچولو

بارش برف زمستاني

سه شنبه 6 بهمن سال 94 ارميا امروز كلاس داشت عصر آماده شديم كه اكبر بياد دنبالمان تا بريم باشگاه . امروز از صبح برف داره مياد ارميا وقتي رفتيم تو كوچه تا اومدن اكبر كلي با برف ها بازي كرد . تو باشگاه بوديم كه آبجي رضوان زنگ زد و گفت ماشيني كه سفارش داده بوديد آقا محمد براي ارميا بخره رو خريديم بيان ببريد. ( ارميا ماشين قرمز ميخواست ) ارميا هم امروز تو باشگاه خوب كار كرده بود و خريد ماشين هم بهانه اي شد كه بخاطر خوب رفتن ات تو كلاس جايزه برات خريديم و ارميا هم كلي ذوق كرد . چهارشنبه 7 بهمن سال 94 بارش برف از ديروز ادامه داره و امروز كل مدارس تعطيل بود . ...
7 بهمن 1394

رفتن خونه دايي ناصر اينا

چهارشنبه 30 دي ماه سال 94 داداش اينا همه رو شام دعوت كرده بودن خونشون . صبح با ارميا يك سر رفتيم دو سه تا مهد كودك تو محل ديديم كه براي سال بعد ارميا رو ثبت نام كنيم . ارميا وقتي بهش گفتم پاشو بريم به مهد كودك ها سر بزنيم اينقدر جو گير شده بود كه نگو رفته كيف مدرسه اش رو برداشته كلي دفتر و مداد توش گذاشته بعد به منم ميگه مامان موز هم برام بذاري ها و موقع رفتن به من ميگه مامان برگشتني خودم ميام ها تو نيا دنبالم مهد كودك ليلي ( كوي فيروز ) عصر موقع برگشتن از خونه داداش اينا بخاطر بازي با بچه ها خسته شده بود تو ماشين به اكبر ميگه بابا من فردا ديگه نرم مدرسه خسته ام اكبرم ميگه خدا به دادمون برسه موقع رفتن تو به مدرسه چه في...
7 بهمن 1394

رفتن خونه دختر خاله مينا

چهارشنبه 16 دي ماه سال 94 مامان  صبح اومد خونه ما بعد از ظهر ارميا رو برد حموم و كلي تو حموم با ارميا بازي كرد . به مامان پيشنهاد دادم كه به بقيه هم بگيم شام بيان و مامان هم موافقت كرد . زنگ زدم به خواهرها و رعنا اينا كه شام بيان خونه ما . عصر حدود هفت اينا همه اومدن و كلي هم خوش گذشت . مامان و علي شب موندن خونه ما . پنجشنبه 17 دي ماه سال 94 دختر خاله مينا براي نهار دعوتمان كرده بود مامان و خاله و علي حدود يازده رفتند و منم ساعت دوازده تو اشكان قرار گذاشته بوديم كه هانيه اومد دنبالمان و با فهيمه و آبجي رضوان رفتيم خونه دختر خاله مينا . بعد از ظهر ارميا كلاس داشت اكبر حدود پنج اومد دنبالمان كه ديديم با ما...
5 بهمن 1394
1